چندروز پیش بود که پاییز امد. از روز اول سرما خوردم. البته انقدرها هم سرد نبود ولى خانه ى من یک زیرزمین است و سردتر از بقیه ى خانه هاست. خانه ى من تفاوتى با زندان ندارد. من در طول روز نور افتاب را حس نمیکنم و صداى هیچ پرنده اى را نمیشنوم. یکبار دامادمان گفت که خانه ات مناسب خودکشى ست. دامادمان بسیار قدبلند و تو دل برو و اردیبهشتى ست! مادرم او را پرستش میکند. البته که خداى مادرم، برادرم است ولى دامادمان هم پیغمبر همان خداست! و هرچه باشد دختر تحصیل کرده و زیبایش را از ترشیدگى نجات داده است و این لطف کمى نیست.

اصلا چرا انقدر درباره ى او حرف زدم؟ چون بسیار ادم شوخى هست و کوچکترین اثرى از افسردگى در او پیدا نیست. اگر این ادم خانه ام را مناسب خودکشى بداند یعنى واقعا مناسب است. 

تلاش هاى زیادى کردم تا فضاى خانه را عوض کنم. یکى از دیوارهایش را بنفش رنگ کردم و نقاشى هاى موردعلاقه ام را به روى دیوار چسباندم. حتى عکس هایى که امید داده بود را هم چسباندم. درناهایى که امید با کاغذ درست کرده بود را اویزان کردم تا روح بگیرد این خانه ى مرده. اما هیچ اثرى نداشت.

خلاصه. سرماخوردم. و لوله ى بخارى انقد دراز است که خودم از درست نصب کردنش ترسیدم و خاک بر سرم. به خانه مان رفتم و با هزاران خواهش از مادرم خواستم تا به برادرم بگوید بخارى خانه ام را نصب کند. اما برادرم خسته بود و نیامد. البته من از او ناراحت نیستم ولى از مادرم چرا. رابطه ى این دو به حدى خوب است که اگر یکى به دیگرى بگوید "بمیر"، دیگرى میمیرد. و همان شب برادرم از مادرم پرسید که اگر واجب است بیاید و نصبش کند اما مادرم او را بغل کرد و قربان صدقه اش رفت که خسته است و من که دیگر سرما خورده ام پس مهم نیست. سه شب گذشت و خاک بر سر من که انقدر وابسته ام. الان حالم بد است. از دیشب سردرد دارم. و حالت تهوع امانم را بریده. انقدر فین کرده ام که دماغم زخمى شده. و لب هایم از خشکى ترک برداشته اند. باز هم به خانه رفتم و این بار پدر با دیدن وضع بدم تصمیم گرفت خودش بیاید و بخارى را نصب کند. مادرم چاى درست کرد و استکان ها را شست و پدر نصبش کرد. اه که این دو مناسب هم نیستند و نمیدانم چرا طلاق نگرفته اند(میدانم ولى حوصله ى توضیح دادنش را ندارم) شروع کردند به بحث کردن و اخر سر پدرم گفت که از بین بچه هایش خواهرم را بیشتر از ما دوست دارد.

سکوت کردم. میدانستم که هرحرفى بزنم در دادگاه پدرم متهم هستم و من حق دوست داشته شدن ندارم. چون جدا از انها زندگى میکنم، واقعیت ها را بهشان میگویم و خ*ایه مالیشان را نمیکنم.

بچه هاى ناخواسته حق دوست داشته شدن ندارند.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

[2020] PC MODS new-business کتابخانه عمومی آیت الله کاشانی شهرستان ماکو Erik Tara راهنمای رزبلاگی ها ردياب خودرو وبسایت پشتیبانی گلستان چت وبلاگ فروشگاه شاپل