براى کشتن خودم هرروز مصمم تر میشم. ولى همینکه بعد از مرگمو تصور میکنم میبینم که ابجیمم مرده. و همین منو منصرف میکنه. 

هیچوقت خونوادم انقدر دوستم نداشتن. داداشم همش منو میبره بیرون، باهام حرف میزنه انگار که ادم مهمى هستم.

مامانم بغلم میکنه بجاى همه ى اون بغل نکردناى بچگیم.

بابام. بابام واقعا داره خودشو تغییر میده. برام خونه میگیره. ازم حمایت میکنه و باهام مهربونه.

ولى من نمیتونم ادامه بدم انگار که هیچ چیز دیگه اى براى دیدن و تجربه کردن وجود نداره.

پ ن: نشستم روبروى دوس پسرم و دارم این متنو مینویسم و گریه میکنم. اصلا نمیبینه و متوجه نیست. انگار که وجود ندارم. دلم براى امید تنگ شده.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مارشال | متفرقه ترین وب ایران کریم اهل بیت Barbie پزشکی Tanya بورس واوراق بهادار ذٌؤالحِِِِکّمَة گلبرگ یاس اژدها خوشمزه ترین مزه ها