از وقتى که به یاد دارم دانش اموز مودب و خوبى بودم. سر به زیر و ارام. از انهایى که همیشه در گوشه ى انتهایى کلاس تنها مینشینند. معلم هایم دوستم داشتند. یادم است ان روزى را که معلم چهارم ابتدایى ام به مادرم گفته بود که الالا از همه نظر بى نظیر است و مادرم در جواب گفته بود که " درخانه بسیار پرخاشگر است".

دوم دبیرستان بودم که به واسطه ى دخترى که میشناختمش دوست پیدا کردم. شاید اولین دوست هاى واقعى زندگى ام بودند. فرح دخترى بود که ازمن محافظت میکرد. چرا که من توان جواب دادن به زورگوها را نداشتم. من لال به دنیا امده بودم. 

وارد دانشگاه که شدم مضطرب بودم. از اینکه قرار بود دوره ى جدید زندگى ام باز به تنهایى بگذرد مرا زجر میداد. سارومان مرا در اغوش گرفت. مانند گمشده اى که سالها به دنبالش بود. من او را سفت بغل کرده بودم که نرود ولى او ترکید! رفت تهران.

مى بینید؟ ادم هایى که در زندگى ام بودند انقدر کم هستند که حتى نمیتوانم به اندازه ى یک پست درباره یشان بنویسم.

از سارومان چیزهاى زیادى براى گفتن دارم. ولى انقدر خوب هستند که میخواهم فقط براى خودم بمانند.

دایناسور هم رفت.

ابجى هم رفت.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه جهان کالا آ2دانلود | دانلود فیلم طرح لايه باز مباحث علوم رفتاری و فرآیندهای ذهنی شرکت برازطب نمایندگی فروش محصولات(لاغری) Elizabeth ترفند و آموزش چاپ کارت شناسايي تور های هندوستان